اگه بحث زندگی قبل باشه، من میدونم چی بودم، همونجور که چند سال قبل توی یکی از سایتهای سرگرمی گفته بود من یه مبلغ درمانگر بودم توی یکی از قبایل بومی و سرخپوستی آمریکا. احتمالا وردهایی بلد بودم که بقیه بلد نبودن، با یک سری شیشه و بطری پر شده از معجون های مخصوص جادویی. با شمع های کج و عجیبی که همیشه چادر رو روشن میکرد. مبلغ درمانگری که دوره اش سر اومده و بدون اینکه فانتزی ماندگار بودن داشته باشه، دست از تبلیغ کشیده بود، چون به حرفایی که از نیاکانش به ارث برده بود باور نداشت، می دونست معجون ها هیچ کدوم جادویی نیستن و می دونست فقط با تلقینه که اونا اثر می کنند. از روزهایی که می تونست با ارواح صحبت کنه مدتها گذشته بود ولی کسی نمیدونست چرا درمانگر حالا انقدر ساکته،چرا منزوی و مرموزه، چی تو زندگیش اتفاق افتاده که اون رو انقدر گوشهگیر کرده و من بهتون میگم هیچ اتفاقی نیافتاده بود. کلاً قرار نبود آدم بزرگی باشه و این رو پذیرفته بود، همین اون رو افسانه کرد. چون ساکت بود. یه کتاب بسته. کسی فکر نکرد کتاب بسته ممکنه سفید باشه. من میتونم اون مبلغ رو ببینم که تو یکی از چادرهای قبیله روبه روی آتش نشسته و کلاه عجیب و غریب پردارش رو از سر برداشته درحالی که مواظب دست های زمخت آفتاب سوخته اش با داغی آتش نسوزه. تنها چیزای واقعی زندگیش معجون ها و پوست حیواناتیه که فکر می کرد روح افراد قبیله داخلشون اسیر شده. اون درپایان زندگیش چیز بیشتری نخواست. در زندگی بعدی من هستم. یه نفر که نه خودش رو میشناسه، نه میدونه چی میخواد و هر دفعه بعد اینکه پول تاکسی رو میده میگه ممنون، شاید به جای راننده. کمی درباره ی وبلاگ...
ادامه مطلبما را در سایت کمی درباره ی وبلاگ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ejtaghalobi بازدید : 30 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 4:45